از مرگ من هشت سال میگذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه احتضار و انعکاس وحشت در چشمهایم اندیشیدهام. میدانم که به این سختیها هم که میگفتند نبوده. اجل معلق که دیگر این حرفها را ندارد. یک سنگ گرانیتی لبه پهن که از طبقه پانزدهم چسبش را ول میدهد، یا یک دانه برنج دم نکشیدهی سبوسدار که بیهوا میجهد ته حلق هم همین کار را میکنند، گیرم با جان دادنی متفاوت. ممکن است کسی این وسط جیغ و ویغی هم بکند که بالکل در زنده ماندن آدم تاثیری ندارد. مال ما یکی که عربده و زاری هم نداشت. حالا سرتاپای رنو را که بعدها رامین بنزین به جانش کشید میبخشم. دو سه ماه مانده به چهارشنبه سوری قصهاش را اینجا برایم گفت. ماشین که گناهی ندارد، حالا شاید یک دوتا پیچ شل شده باشد یا جلوبندی قزمیت از کار درآمده باشد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر