بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
بازی
زندگی مثل یه کتاب دوستداشتنییه، مثل یه بچهست که بغل دستمون داره بازی میکنه، مثل ابزارییه که میگیریم دستمون و ازش استفاده میکنیم، مثل یه نیمکته که شبا دم در خونهمون روش استراحت میکنیم. (...) زندگی شاید هم واقعاً چیزی غیر از خوشبختی نباشه.
انسان چيه: ديوانهاى در زندانش كه بين خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی مىكنه!
کلاً دختریست با شرایطی که عرضهی مستقل بودن و به هرزگی نیفتادن را دارد. این طور بار آمده. با همه گرم میگیرد و صمیمی برخورد میکند اما رو نمیدهد به کسی. فیلم بازی نمیکند در گرم بودنش یا رو ندادنش. کاری که هممدلهایش میکنند.
باد معمولاً اول کلاهم را میبرد بعد سرم را. نمیدانم اینجا چه میکارند که تن ندارم و شالگردنم در هوا بازی میکند.
هر کسی که ساختن زندان انفرادی به کلهش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را بیاورد.