شب بود. تو خواب بودی همیشه این طور وقتها و من روی مبل راحتی کنار تخت نشسته بودم و تو را تماشا میکردم. نگاهم را سُر میدادم روی تنت. با قوسهایش بالا و پایین میرفتم و سعی میکردم لای پیچهای ملافه گیر نکنم و راه خودم را بروم. ازشیب پهلوها بالا بروم و چرخ بزنم و بعد بروم تا استخوانهای ترقوّه و بیفتم توی گودیشان و دستم را روی کُرکهای روشنی بکشم که حالا زیر نور محو چراغ خواب پیدا نبودند. به گردنت که رسیدم تو غلت زدی و ملافه را کشیدی تا زیر خط لبها. دست دراز کردم و در تاریکیِ کنار مبل دنبال پاکت سیگار گشتم. فندک روی شکم تو جا مانده بود. آتش سیگار، هالهی سرخی روی صورتم انداخت و نماند. توی شیشهی پنجرهی روبهرو دیدم: صورتم را که سرخ بود و بعد اصلاً نبود. پُک اوّل را تو نداده بیرون دادم. پُک اوّل همیشه بوی کاغذ میدهد. پرسیدم:
«خوابی؟»
«ها؟»
«هیچّی بخواب»
* از داستان " تن به تاب زده " بهرنگ بقایی
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر