تاریکی مطلق نور آهستهآهسته بر صحنه میتابد مرد، که بالاتنهاش برهنه است، روی یک صندلی نشسته و زن با سشوار موهای او را خشک میکند. مرد: تو هم بیا! میگی چیکار کنم؟ این کار من! زندگی من! خوب تو هم بیا گوش کن، شرکت کن، من مال خودم تنها که نیستم! ما فقط حرف میزنیم و بحث میکنیم! تلفن زنگ میزند. سکوت. تلفن زنگ میزند. مرد: اگه بچهها بودن بگو راه افتاده! مرد حوله را به دور خور میپیچد و از اتاق خارج میشود. زن گوشی تلفن را برمی دارد. زن: الو... الو...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر