شادفر: بهش گفتم: "پسر جون، به این حرفها گوش نده. اینها یه مشت جفنگیاته. اینها حرفهای چندتا ورق پارهست که یه مشت آدم هوچی و بیوجدان در میآرن. برای بازارگرمی. (...) تو چطور میتونی باور کنی؟ من، مژده مثل دختر خودم بود. برای من همونقدر عزیز بود که تو هستی. مگه ممکنه؟ ما خودمون این کارها رو محکوم کردیم. تو روزنامههامون هم نوشتیم." (...) ولی فایدهیی نداشت. آخرش به من گفت "بابا، دیگه فرقی نمیکنه. دیگه جزئیاتش مهم نیست. اصل قضیه اینه که ما هم دستهامون آلودست."...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر