رحمت - (دستش را از روی کیف برمیدارد و به پشتی صندلی تکیه میدهد.) بفرمایین برین. برین دنبال زندگی چرب و چیل خودتون. برین دنبال همونهایی که مثل خودتون انگار از دماغ فیل افتادهن... ولی یادتون باشه. این همهی ماجرا نیس. معلوم هم نیس داستان به همینجا ختم بشه. شاید هم صحنهی آخر همین نباشه که یه جوون بینوا خودشو زیر پای شما بندازه و جز تفرعن و خودخواهی چیزی نصیبش نشه. من هم دستم اونقدرها که شما فکر میکنین خالی نیس. من هم یه روزی حرفمو میزنم و جای خودمو پیدا میکنم. روزگارو چی دیدهین؟ بالاخره یه روزی ما بههم میرسیم. و اون روز شما میبینین چه شانسی رو از دست دادهین...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این نویسنده بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر