تو ای که این نبشته میخوانی بههوش؛ که روزگار با هیچ مرد بد نکرد؛ و بنگر که مردمان با روزگار چه بد کردهاند. من مردی بودم- نامم گُم از جهان- که پدر مرا کار دانش فرمود؛ و گفت که این سود مردم است. و من چون گاوی بارکش که هزاران پوستنبشته از چرم همگنان را در ارابهای میکشد و از آنها چیزی نمیداند؛ ندانسته بودم که سود کس نیست مگر زیان کسی! مرا یاد از آن روز است که زمین از کشتههای دیوان پر بود، و دهلهای آشوبشان از بانگ و غوغا افتاد. از این پیروزی همه شاد شدند و من نه! من از فراز، در کشتهها نگریستم. پس به سکنجی شدم و در بهروی خود بستم و به سالها این جام پرداختم، از بهر نیکی آن. و اگر روزی مرا داوری کنند که این جام سود است یا زیان، مرا بر خویشتن دشنام خواهد بود یا دریغ؛ آفرین یا نفرین؟ اگر در آینهی دانش من، به سود کسی دیگری را زیان کنند!
(قسمتی از کارنامهی بندار بیدخش)
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر