و گفت دنبالم بیاین. رفت و ما هم پشت سرش، و از راهی میرفت که ما اومده بودیم. نقطهای ایستاد و با انگشت به سمتی اشاره کرد. نگاه کردیم ولی چیزی ندیدیم جز خاک خودمون. گفتیم پس کو کعبه؟ روبندش رو لحظهای باز کرد و بست، و باز با انگشت به دوردست اشاره کرد. نگاه کردیم، و دیدیم. یکی نبود، صدها و شاید هزارها کعبه...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر