شبی فردوسی در اندیشهی گذشتهی ما که به دست تازیان برافتاده بود به خواب رفت و شاهنامه را در خواب دید که چون شمعِ رخشندهای از میان آب برآمد و آسمان ایران را که چون لاجورد قیرگون بود، چون یاقوت زرد روشن کرد.و من در رؤیا رفتم / در لالایی گذشتهام / تو در من میخواندی، تو در من میدیدی، تو در من میگریستی، تو با من میرفتی... تو با من به گذشتهها میرفتی. / به جنگ سیاهی، به خانهی عشق، به جنگ تقدیر، به دادخواهی. / با کیومرث دیوبند، «هوشنگ بینا» به جنگ سیاهی میرفتی. / با زال سپید و رودابه در خانهی «سیمرغان» لانه میکردی. / یا مرثیهی دلخراش جنگ «رستم و سهراب» به سوگ مینشستی و از سرنوشت قهار «پسرکشی» در گذشتهی «پدرشاهی» پدرانت بر خود میلرزیدی و از پدران عبوس، پیوسته میهراسیدی و از «کاوهی حداد» دادخواهی میکردی. / و در نبرد پیوستهی «نیکی و بدی»، «زشتی و زیبایی» چون مورچهای در کنار کاوه پیوسته از گودالها بالا میرفتی و سر بلند میکردی و میافتادی... / بلند میشدی و میافتادی... / دوباره بلند میشدی و میافتادی... / و باز سر بلند میکردی که شاید ـ شاید ـ به سرِ خوشهی گندم برسی. / و باز همان «کلاغ» شوم را در آسمان میدیدی و تلخ میشدی و فکر میکردی:آیا این خوی وحشی از همان «کلاغی» نیست که میآید و درس قتل «هابیل» و پنهان کردنش را به «قابیل» میدهد؟آیا «بهشت» و «جهنم» را با هم داریم؟آیا «مدینهی فاضله» فقط یک آرزوست؟
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر