بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
فکر
به هر صندلیِ کافهی بیمشتری | نشستهاند کسانی | که به سیگارهای روشن فیلسوف میشوند: عشق تراوشِ یک استمناءِ فکری است.
(تراوش، روشن، سیگار، صندلی، عشق، فکر، فیلسوف، مشتری، نشستن، کافه)
دیگران شاید چشم و موی قهوهای و رنگ گندمی را نشانهی غریبهگیاش بدانند. خودش هم گاهی همین فکر را میکند. با این همه اگر دیگران ندانند، خودش خوب میداند که جای دیگر و وقت دیگر هم خودی نبوده. شاید هیچوقت، نه که فقط با دیگران، که با خودِ خودش هم خودی نبوده.
من فکر میکنم که امید هم یه روزی میمیره، تا حالا به مردنش فکر نکردم، حالا که لُخته، حالا که این شکلی مثل یک مجسمهی خوشتراش جلوی آینهی میزتوالت من ایستاده و نوشیدنیها رو با هم قاطی میکنه، چرا به مُردنش فکر میکنم؟
هجت نجاتی گيل: «رفتن» اگر بگذرد از فكرم، | آنی میپرسم از خودم كه هی... |كجا؟ | چگونه؟ | كِی؟ | اگر كه درگذشتم از اين فكر، | میخوابم...
به فكر پاهایت نباش. اگر هفت پا هم به دنيا ميآمدی به ناصرخسرو كه ميرسيدی جنازهات را با بیل برميداشتند. بزن بالا اون سرآستينِ گشادِ تو. اصلاً از آستين تنگ و شلوار تنگ خوشم نمیآد، بدجوری معطلم میكنه.
نمیدانم چرا فکر میکنم سکوت توی گوشی تلفن سنگینترین سکوتهاست. نه از دستها کاری ساختهاست، نه از چشمها.