فرشتهای که در بیمارستان از پنجره به اتاقم آمد به من گفت پس از انفجار بمبهای اتمی روی زمین فقط شاعران میمانند. سه گل شمعدانی میماند به رنگهای سفید، صورتی، قرمز. خوشهای انگور. یک شاخهی گل سرخ. یک خوشهی گندم. یک اسب سفید. دو جفت کفش تابستانی و زمستانی. یک کتاب نُت از آثار شوپن، چایکوفسکی، بتهوون، موتزارت، راخمانینُف، ویوالدی. عکسهایی از کودکانی که در برف بستنی میخورند و میخندند. یک جعبه کبریت. یک قایق. یک فانوس. یک قطار. یک هواپیما. یک فنجان چای. یک سنگ که خورشید روی آن حک شده است. یک بسته مداد رنگی. یک تقویم دیواری که از دوازده ماه سال خالیست....فرشته حرفش ناتمام ماند. پرستارها آمدند دواهای مرا بدهند. فرشته از پنجرهی بیمارستان پرواز کرد و به آسمان رفت. دو سه پَر از بالهای فرشته روی تخت من بود. پَرها نور داشتند و آواز میخواندند. پرستارها پَرهای فرشته را برداشتند، برای من پَری نماند. یکی از پرستارها به من گفت: شاید فرشته روزی دوباره به بیمارستان بیاید. گفتم من فردا از بیمارستان مرخص میشوم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر