بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
رنگ
بالاتر از تمام سیاهیها رنگیست | که فقط توی چشمهای تو خوابیده
نمیدانستی | هر کس اول سطر ننشیند | رنگ پایان میگیرد
میدانم در چه سرزمینی و در چه شهری زن شدی. میدانم هر بار دلم خواسته موهای بلند و زیبایت را بر زمینهی خاکستری شهر داراب ببینم تا تو رنگ بپاشی بر این شهر، نشده است، ندیدهام.
پدر بوی شرجی و هندوانه را توی حمام، به صابون و سطل آب میسپارد. مادر، حولهی رنگ و رو رفته را به پدر میدهد و سفرهی هميشگی را پهن میکند. من گريگور سامسا را محکم توی کتاب فشار میدهم.
زاوش باجیان | خاکسترستان
(آب، حمام، حوله، رنگ، سطل، سفره، شرجی، صابون، فشار، هندوانه، پدر، پهن، کتاب)
(آب، حمام، حوله، رنگ، سطل، سفره، شرجی، صابون، فشار، هندوانه، پدر، پهن، کتاب)
وقتی زن گرفتم میتواند از پنجرهی دود گرفتهی خانه به سوت ممتد و بلند کشتیها گوش کند و بخار شیری رنگشان را ببیند که به طرف ابرهای بزرگ میروند. به زنم یاد خواهم داد که شهر بزرگ ابر بزرگ میخواهد.
رضا علی پور | شهر بزرگ ابر بزرگ نمی خواهد
(ابر، بخار، بزرگ، بلند، خانه، دود، رنگ، زن، سوت، شهر، ممتد، پنجره، کشتی، گوش)
(ابر، بخار، بزرگ، بلند، خانه، دود، رنگ، زن، سوت، شهر، ممتد، پنجره، کشتی، گوش)