بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سیاه
داخل دهن من سیاهه. سیاه مثل کسوفِ خورشید. سیاه مثل اون حفرهای که همه ازش اومدیم. نزدیکتر که بیای و دقیقتر که نگاه کنی، چیزهای دیگهیی هم میبینی. خودت رو میبینی که داری فرو میری و بقیه رو میبینی که دور و برت نیستن.
عروسکهای من بزرگ شدند | با سینههای خشک و شیری سیاه و شیارِ خونی که رانهایشان را سوزاند
به نظرم چشمهایش سیاه سیاه بودند، نه مثل اغلب چشمهای سیاه که وقتی خیلی خوب با سیاهی چشمها خو کنی و بشناسی، در عمق سیاهی، تهرنگی قهوهای حس میشود، که حتی در عمق سیاهی چشمهای خجسته نجومی باز هم سیاهی بود و سیاهی.
باورم را پاشویه کن | پس از آخرین سیاهسرفهی عاشقی | به من بگو تا کی باید روی عقربههای ساعت | زندگی را سرگردان کنم | و دنبال کنم رفتنهات را؟
از خاکستری که میگویم، | سیاه لبخند میزند، | سفید چشمک...
داشت سوتیناش را میپوشید. سیاه بود. توری عین مال مامان. الان میدانم همه ی زنها یکی از آن توریها همیشه دارند.