بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
عجیب
دیشب خوابهای عجیبی دیدم. توی اتاقی که دیوار نداشت محبوس بودم. جرات نمیکردم تکون بخورم. وایساده بودم. سیاهی محاصرهام کرده بود. پشت سرم یه تخت بود که یه ملافهی سفید پوشونده بودش. روی تخت یه بال کبوتر بود. همون وقت اون اومد.
(اتاق، بال، تخت، تکون، جرات، خواب، دیشب، دیوار، سر، سفید، سیاهی، عجیب، محاصره، محبوس، ملافه، وقت، کبوتر)
دکتر نتوانسته بود تشخیص دهد که در تو آیا شوقی هست برای زندگی؟ زمان باید میگذشت تا تکلیف را معین کنند. چه موقعیت عجیبی است. حتی نمیتوانم آرزو کنم زمان بایستد.
راستی که زن هم جانور عجیبی است! همان دم که چشم به تو دارد، میتواند دل به دیگری داشته باشد. همان دم که دل پیش تو دارد، میتواند چشمش جای دیگری چارچار بزند. دست در دست تو دارد اما میتواند زبانش را به دلخوشی دیگری بجنباند. زبانش روح تو را قلقلک میدهد اما میتواند با نوک انگشتش کف پای دیگری را قلقلک بدهد.
(انگشت، جانور، دست، دل، دیگری، روح، زبان، زن، عجیب، قلقلک، نوک، پا، چشم)
لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید.
(آدم، اتفاق، بد، بدبیاری، تبریک، ترسیدن، خود، درونی، سکه، شانس، عجیب، لازم، مکالمه، ناشناس، هرگز، کافی)
ماریا که رفت، راه افتادم دنبال عقدههایم و کارهای به قول او الکی. تا وقتی که بود اجازه نمیداد، اصلاً نمیشد. روزهای اول به پاساژها و خیابانها میرفتم. خسته که میشدم به کافیشاپ، یا کافینت. اوایل با چهل و هشت سال سن و با این قیافهی جامانده در بیست سال قبل، کمی عجیب بود. بعد به خودم گفتم دنیا خیلی چیزهای عجیبتر به من نشان داده است. بگذار من هم یک چیز عجیب نشانش بدهم، در ضمن همه به همه چیز عادت میکنند مثل من که به ماریا عادت کرده بودم.
(اجازه، الکی، خسته، خیابان، رفت، روز، عادت، عجیب، عقده، قول، قیافه، مثل، من، نشان، همه، همهچیز، پاساژ)