بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
راه
آن دم که شر را درون خودت راه دادی، دیگر فقط کافیست به او اعتماد کنی.
شب برای همه از راه خواهد رسید!
وقتی تمام ورقهای دستتان نشان میدهند که بازندهاید، تنها راه پیروزی شکست قوانین است !
خوار نیست سر فرو فکندن در بر تافتن نگاهی که راه به تمام آفتاب عشق دارد.
ما امروزِ خود را به دیروزِ هیچکس نمیسنجیم | که در امروزِ ما | مرگ به بهانه، انگشت در هر زخم فرو میبَرد | و دشمن به سلام | ناگفتههای پاسخ را ریشخند میکند. ما از این راه نمیرویم | راهِ ما آن دور باشد که باد با لباسی آبی میرقصد | و عروسِ شابلوطها به شادیاش بوسهای میدهد.
(امروز، انگشت، باد، بوسه، دشمن، دیروز، راه، رقص، زخم، سلام، شادی، عروس، مرگ، ناگفته)
راهم را پیدا کنی اگر | همراهم شوی. | بیراهم را پیدا کنی اگر | همسفرم شوی. | همراه و همسفرم شوی اگر | شاید | رستگار شوی...
خودم را گذاشتم جای مادرتان که خیلی سال پیشها روی این صندلی مینشسته و به پدرم فکر میکرده. به صدایش، به طرز راه رفتنش. به این که عاشق شده و نمیداند با خانه زندگیش چه کند. من هم جای مادرتان بودم برمیگشتم تهران تا دیگر نبینمش.
(تهران، خانه، راه، زندگی، سال، صدا، صندلی، عاشق، مادر، پدر، پیش)
- 1
- 2