بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
حالا تو بگو چه کنیم آقای مَسیحبنِ لَمیَلِد وَلَم یولَد؟ | چه کنیم ناشعر هم بیناشر باید روزی تمام شود | چه باخدا | چه ناخدا
محال | نامِ توست | و نامِ من | ناتوانیِ امکانِ توست
مگر در تمام خوابهای یکبارمصرفِ این ساعتِ محال | چند نفر این دردِ ممکن را مصرف میکنند که تو تکنفره | مکرّرن | دراز وُ نشست رفتی در قلبام
تو به بینظیرها شبیهتر هستی تا به عکس خودت روی تاقچه
مُسلَّم ببین! | دنیا برای همین لذّتهای مُکدّر | تنهایمان گذاشته | که خوب بزاییم ناخالصیهای رویایی را که از پستانهایِ فکرِ تو | نحو میگیرد.
عادت | موجزترین شکلِ کلاغ است
من دوست دارم غروب بیفته وسط سفر اگه اولش باشه دلم میگیره، اخرشم که باشه دیگه بدتر. از طلوع خورشید حرصم درمیاد. چون مال اونایی که فکر میکنند یا دوست دارن یه روز به جایی برسند، یا مال بدبختهایی که مجبورند دنبال یک لقمه نون بخور نمیر صبح زود از خونه بزن بیرون.
مواقعی که به یک نفر میگوییم «برو فکرات رو بکن» اگر طرف فکر نکند همهچیز درست میشود.
مادربزرگ هر سال عاشورا نذری میداد و همیشه در حیاط بساطِ قیمه و قرمهسبزی پزی به پا بود. افرادِ متعددی توأم از بیدین و با دین همه با کمکِ یکدیگر تلاش میکردند و همکاری میکردند تا نذرِ مادربزرگ ادا شود.
(تلاش، دین، سال، عاشورا، قورمهسبزی، قیمه، مادربزرگ، متعدد، نذری، همکاری، کمک)
آدم گاهی اوقات دیر میفهمد که باید برود | از دستی گاهی اوقات زمانی که میرود میفهمد که بودن گزینهی بهتری بود.