بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
دست
دست دیگرش را به طرف گردنش برد. طنابی دیگر. طناب و طناب و طناب. هزاران طناب دورهاش کرده بودند و او را به هر طرف میکشیدند.
با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او، زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد، انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت: «مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.
(بچگی، حیرت، خلوت، دست، زندگی، شب، شکلات، صبح، طبیعی، عاجز، فکر کردن، لب، لیسیدن، مامان، مردن، وصل)
آدم دلش میخواد آماسِ دستهاشو بترکونه تا صدا بده، اما صدا نمیده. دستهاش رو همیشه مخفی میکنه و به هیچکس نشون نمیده، مثل لبخندهاش، دندونهایش، مثل دلش، مثل خیلی جاهای دیگهاش.
(آدم، آماس، ترکیدن، جا، خیلی، دست، دل، دندان، دیگه، صدا، لبخند، مثل، مخفی، همیشه، هیچکس)
جونم رو کف دستم میگیرم و خرجش میکنم، دوست دارم جونم رو به مصرف برسونم.
با دستهای تو چشمهای ِ حالا را میبینم | با نفسهای تو صدای کوچههای دماوند | برف چه شاد در خونم میبارد
مظفر تايپ اوسلو: هركه خاطراتم رو خواند، | خواهد گفت: | بيچاره | آدم بدبخت |ايمونش از دست رفته بود از فقر.
وقتی میدانی، کم حرف میشوی. شايد شهامت گفتن را به خاطر از دست دادن عقل از دست میدهی.
نمیدانم چرا فکر میکنم سکوت توی گوشی تلفن سنگینترین سکوتهاست. نه از دستها کاری ساختهاست، نه از چشمها.