گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
خلاصه کتاب
جملات منتخب
حتما رفته بودم بنارس | حتما آنجا به دست یکی از معشوقههای تو کشته شده بودم | حتما آخرین صحنه عوعوی سگی و چند درخت و اناری که میافتاد.
میدانم میدانم دیگر نیستم | درست مثل زمانی که من میز و درخت و ساعت بودم و تو هیچوقت نبودی
تو هیچوقت از این نزدیکی به کلمههای یک شعر نگاه نکردی | از حذف میترسم | بغلم کن
با دستهای تو چشمهای ِ حالا را میبینم | با نفسهای تو صدای کوچههای دماوند | برف چه شاد در خونم میبارد
چیزی کم بود | مثل شعری که به تو نمیرسید | در گلوی زنی که با من مرده بود
بیرون این گلدان | هیچچیز جدی نیست | نه آتشسوزی ملیبو | نه شعارهای روی دیوار قندهار | نه این همه جنازههای بوگرفته در بغداد
آینه گلویش میگیرد | من | از عكسم می آیم بیرون و | فقط | از چشمهای تو يکریز میبارم
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر