![]() | نفرین به اژدها. نازایی بسی به نیكبختی نزدیكتر است تا بارداری، و در حسرت طفلی بودن بسیار آسانتر از آنكه آدمی پارهی جگرش را به خون دل بپروراند، از مغزش خورشی سازند گوارای شكم ماران. رضا قاسمی | ماهان کوشیار و چو ضحاک شد بر جهان شهریار | ![]() |
درست
مىدونين، اولين بارى كه آدم خیانت میکنه خیلی سخته... خیلی... هولناكه. واقعاً... اولين بار حتى اگه... گذرا باشه... وحشتناكه. اصلاً درست نيست كه بگيم اهمیتی نداره.
«مرده بودن» سخت است. هیچوقت نتوانستهام تصور درستی از آن حالت داشته باشم. تمام آنهایی که در «مرده نبودن» هستند وضع مرا دارند.
درست در این لحظه، با دیدن خطوط افقی چروکهای پیرمرد قرقیز، عمیقاً فهمیدم که شمردن، بیاعتبارترین کار ممکن در زندگی است. احساس میکنم تنها چیز معتبر راه رفتن است؛ راه رفتن با گامهایی که هر کدامش بیش از نیم متر نیست.
(احساس، افقی، تنها، خطوط، درست، زندگی، شمردن، لحظه، معتبر، ممکن، پیرمرد، چروک، چیز، کار، گام)
وقتی میبینم دیگر کسی انتظار مرا نمیکشد، وقتی نیاز کسی را به خودم، نه به همسر بودنم، نه به مادر بودنم، نمیبینم، یکهو انگار در برابر چشمهای گشاد خودم و دیگران گم میشوم. درست مثل روزهای کودکی که هر بعداز ظهر، میان کاههای زیرشیروانی انبار گم میشدم و هیچ کس، هیچ کس، دنبالم نمیگشت.
(انتظار، برابر، خود، درست، دیگران، روز، شیروانی، مادر، نیاز، همسر، هیچکس، چشم، کاه، کسی، کم، کودکی، گشاد، گم)
وقتی به مادرت خیانت میکردم، میدونستم که این اشتباهترین کار زندگیمه اما درست در همون لحظه وقتی به لیلا فکر میکردم و حرفهایی که بینمون رد و بدل میشد، از ادبیات تا نقاشی، از مصدق تا خمینی، فکر میکردم که این درستترین تصمیم زندگی منه.
(ادبیات، اشتباه، تصمیم، حرف، خمینی، خیانت، درست، زندگی، فکر، لحظه، مادر، مصدق، نقاشی، کار)
من شیفتهی پدرم هستم. مردی شکستخورده، بیقرار، آرمانخواه، طردشده و انزواطلب. مردی که تو این جامعهی شلوغ و از هم گسیخته، هیچ وقت نتونست راه درست زندگیاش رو پیدا کنه اما به کسالت زندگی شهری هم تن نداد.
(آرمان، انزوا، بیقرار، تن، جامعه، درست، راه، زندگی، شلوغ، شکست، شیفته، طرد، مرد، پدر، کسالت، گسیخته)
مواقعی که به یک نفر میگوییم «برو فکرات رو بکن» اگر طرف فکر نکند همهچیز درست میشود.
زن بودی. زندگی بودی یا همان تلفظ درستش زَندگی! آن چه که زن میبخشد تو به ما و به خانهی رنجور و غمگین ما بخشیدی.