بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
سر
فراموشی دارد در مویرگهایم راه میرود: شبیه بیابانگردی که عمرش را بر سرِ طی کردن گذاشته باشد، شبیه کسی که هی برود و برود و در هر رفتن پیرامون را در خود فرو ببرد
آههای من اول فقط تا مویِ سرم بالا میرفت، تا جایی که قادر به دیدن آن هم نیستم؛ من اما هر بار رفتنش را تصور میکردم و میدیدم که دوباره با بادها میرفت.
نفس راحتی کشیدم و خوابیدم. خواب دیدم مارمولکها به اندازه دایناسور بزرگ شدهاند و یکی شان که از همه بزرگتر بود گفت:"فارسی شکر است." بقیه هم سرشان را به علامت تائید تکان دادند و بعد شروع کردند به زبان سلیس فارسی، فحش را کشیدن به جد و آباد من.
(آباد، بزرگ، بقیه، تائید، جد، خواب، دایناسور، راحت، سر، سلیس، شروع، شکر، علامت، فارسی، فحش، مارمولک، نفس)
سر سوداییام بین دو زن سرگردان بود. لمس هر یک همراه بود با دلتنگی برای دیگری. حالا آقای قاضی من در آرامشی هستم که حکم اعدام شما چیزی از آن کم نخواهد کرد.
(آرامش، اعدام، حکم، دلتنگی، دیگران، زن، سر، سرگردان، سودا، قاضی، لمس، همراه)
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.
باد معمولاً اول کلاهم را میبرد بعد سرم را. نمیدانم اینجا چه میکارند که تن ندارم و شالگردنم در هوا بازی میکند.
«آ» را که میکشیدم کلاهش را سرش نمیکردم، هر چند که گاهی احتمال میرفت سرما بخورد، با این حال دلم نمیخواست سرش کلاه بگذارم.
خوار نیست سر فرو فکندن در بر تافتن نگاهی که راه به تمام آفتاب عشق دارد.
زندگی سرتا پا یک اجباره.
ارُهان ولی: سری احساس میكنم توی سرم، | معدهای توی معدهام، | پايی احساس میكنم تو پاهام، | نمیدونی توی چه ازدحامیام.
- 1
- 2