ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
یادم میآید پاچهی شلوارها هر چه گشادتر بود، قشنگتر بود.
یادم میآید مزاحم تلفنی شدن بهترین سرگرمی عصرهای تابستان بود.
یادم میآید باقالی با گلپر توی قیف کاغذ روزنامه.
یادم میآید سورنتو، کازبا، سیراکو، بیتا، فرانکفورتر، پارادیزو، چاتانوگا...
یادم میآید از صد قدمیِ «قهوه سِت»، نرسیده به میدان فردوسی، که رد میشدیم، بوی قهوه مستمان میکرد.
یادم میآید ناصر ملکمطیعی قنادی باز کرده بود، فردین فرشفروشی.
یادم میآید «آقا دروغ چرا؟ تا قبر آ...آ...آ...آ.»
یادم میآید در سینما، قبل از شروع فیلم، سرود شاهنشاهی پخش میشد و میبایست میایستادیم تا سرود تمام شود.
آنها از وطن میگویند اما نمیگویند کجاست. وطن آنجاست که آزاد باشی، من که هیچ جا نیستم بیوطنم!
هنوز هم وقتی شاعرها از شعر میگویند خندهام میگیرد، آنها شاعری را ویژهی خواص میدانند من اما فکر میکنم همه وقتی برای اولین بار لبی را میبوسند شاعرند.