ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
آری، ماتم نمیماند، از بین میرود: این را میدانیم _ اما از غدههای اشک بپرس ببین اشک افشاندن را از یاد بردهاند.
ذهن نه، فکر نه: چیزی به نام خاطره وجود ندارد: مغز همان چیزهایی را به یاد میآورد که عضلات کورمال به دنبال آنها میگردند: نه بیش، نه کم...
هرکی دنبال عشق بره، با سر میخوره زمین. نمیبینی پدرت به چه روزی افتاده؟ پدرعشق بسوزه که پدر همه رو سوزوند.
تو این دنیا خیلی چیزا از رو انصاف نیس.
بگو ببینم رستم تو چطور آدمی بود؟ مثه رستم شاهنامه یال و کوپال داشت یا نه؟ رخش سوار میشد یا تویوتای ژاپنی؟
با حرف زدن خیلی از دردا تسکین پیدا میکنه.
پدر گفت، «خوشحالم که تو مرد نیستی. مرد بودن و دست از پا خطا نکردن کار آسانی نیست.»
جهنم؟ من که دوس دارم برم جهنم و بزنم و برقصم.
زندگی سرتا پا یک اجباره.
صدايم را بلند كردم. نمىخواستم صدايم را بلند كنم. دلم برايش مىسوخت. بدجورى فلكزده شده بود. نمىدانم چرا آدم در مقابل فلكزدهها صدايش را بلند مىكند. دست خود آدم نيست.