ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
آدم دلش میخواد آماسِ دستهاشو بترکونه تا صدا بده، اما صدا نمیده. دستهاش رو همیشه مخفی میکنه و به هیچکس نشون نمیده، مثل لبخندهاش، دندونهایش، مثل دلش، مثل خیلی جاهای دیگهاش.
(آدم، آماس، ترکیدن، جا، خیلی، دست، دل، دندان، دیگه، صدا، لبخند، مثل، مخفی، همیشه، هیچکس)
ما از همدیگه دوریم و صاحب هم نیستیم، هیچ موقع هم صاحبخونهی هم نمیشیم.
وقتی مُرد، انگار یهباره یه باری از دوشم برداشته شد، آره، من که نکشته بودمش، اون خودش مُرد از بس که پیر و فرتوت شده بود، وقتش بود. آره وقتش شده بود. همهمون یه موقع وقتمون میشه. آدم از چیزی که واسه همه اتفاق میافته که نباید بترسه.
با خودم فکر میکنم تا قبل از مردن او، زندگیام چطوری بود که الان این طوری خلوت شده و عاجزم که صبح و شب رو به هم وصل کنم؟ از دست دادن. تمام شدن. مثل بچگیهاش، شکلاتش رو که میخورد، دور لبش رو لیس میزد، انگشتهاش رو لیس میزد و بعد میگفت: «مامان، شکلات شیریام تموم شد.» با حیرت از تموم شدن نمیگفت، براش کاملاً یک امر طبیعی بود.
(بچگی، حیرت، خلوت، دست، زندگی، شب، شکلات، صبح، طبیعی، عاجز، فکر کردن، لب، لیسیدن، مامان، مردن، وصل)
بهش اعتنا نکرده بودم، انگار به خودم گفته باشم «باید همهچیز را از دست داد.» بالاخره که آدم از دست میده. هرچه زودتر بده و کمتر عادت کنه، براش راحتتره. من از اولش هم میدونستم از دستش میدم.
()
بهش اعتنا نکرده بودم، انگار به خودم گفته باشم "باید همهچیز را از دست داد." بالاخره که آدم از دست میده. هرچه زودتر بده و کمتر عادت کنه، براش راحتتره. من از اولش هم میدونستم از دستش میدم.
نویسنده در انتهای داستان نشان میدهد که جامعه به هر سویی که میرود همه را با خود میبرد. این جریان روشنفکر و عامی نمیشناسد.
برای زنده ماندن در این جامعه باید واقعبین بود. همه چیز را همانطور که مردم میبینند باید دید. برای اینکه بشود با آنها حرف زد باید با ادبیات خودشان با آنها حرف زد.
سناریوی دوستی در حال به پایان رسیدن است. در سکانس انتهایی دختر و پسر روی نیمکت پارکی همدیگر را میبوسند. نه. بوسیدن اشارهایست به جدایی. برای همین هم محزون کننده است. باید این سکانس حذف شود. ولی چگونه میشود بازیگران جوان را راضی کرد که از این سکانس چشم بپوشند.
(انتها، بازیگر، بوسیدن، جدایی، حذف، دختر، راضی، سناریو، سکانس، نیمکت، پارک، پایان، پسر)
رنجاندن انسان دیگر وقتی که بدانی او را رنجاندهای احساس خوبی برای نوشتن میدهد. مجرمی و شعرت دفاع توست یا بهتر اعتراف تو.