از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
بدن انسان برای یک عمر زندگی ساخته نشده است.
قهرمانها با ما همزباناند، همان ضعفها و همان قابلیتهای ما را دارند. جهانشان زیباتر یا مهذبتر از ما نیست. ولی آنها، لااقل، تا انتهای سرنوشتشان میدوند.
دوستانمان آیینههایمان هستند، حافظههایمان ؛ از آنها چیز زیادی نمیخواهیم، فقط این که گاهی گداری این آیینه را برق بیندازند تا بتوانیم خود را در آن بنگریم.
زمان لجباز است. زمان لجباز است چون هر چیز باید به موقعش اتفاق بیفتد.
وقتی میگویم: دیگر به سراغم نیا! فکر نکن که فراموشت کردهام یا دیگر دوستت ندارم، نه، من فقط فهمیدم: وقتی دلت با من نیست بودنت مشکلی را حل نمیکند، تنها دلتنگترم میکند.
تن زنها حتا در تابستان سرد است و تن مردها حتا در زمستان گرم. مرا گرم نگهدار افشین عزیزم!
جوندردِ آدم مدام و همیشگی میشه وقتی مردی از سر عشق بغلت نكرده باشه، عشقم هیچی، وقتی خواستی و نیاز داشتی بغلت نكرده باشه!
آن روز اولین بار بود که دانستم میان دو تن باید مکالمه باشد، یک جور شاعرانگی اندامهاست و قرار نیست کلمه خطابهوار بریزد بر اندام دیگری. میخواستم بدانم تن تو چه کلماتی به من میبخشد. دیگر دانسته بودم چطور باید جز به جز کشفت کنم و بفرستمت به حافظهی اندامهایم، تا انگشت کوچک دستم و حتا تاری از موهایم هم تو را در خودشان ثبت کرده باشند.
(اندام، انگشت، اولین، بخشیدن، تن، حافظه، دانستن، شاعرانگی، فرستادن، مو، مکالمه، کشف، کلمه، کوچک)
ما خیلی کم مهمانی میرفتیم. خیلی کم شاد بودیم. به ندرت در کنار هم میایستادیم و عکس میگرفتیم. بعدها فهمیدم انگار این خانوادهی چهار نفرهی من گریزانند از قرار گرفتن در لحظهای که فشار دادن یک شاتر میخواهد اندوه سالیانشان را ثبت کند.
کدام قفس است که اگر سالها پرندهای را در خود زندانی کند آواز خواندن یاد نگیرد؟