از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
• خون من، خون ما، خون او... چه کلمات فریبندهای ! چه واژههای کثیفی ! کارهای نیک و امیالمان را به خون ربط میدهیم، حتی عقاید، حرفها: "خونم میگوید"، "خونم دستور میدهد"...
این غریبه کیست که در وجودم زندگی میکند ؟ یک برادر ؟ یک منِ دیگر ؟ یک دشمن ؟ در رگهایش دو خون در جریان است، دو خونِ در هم آمیخته، خون قربانی و خون جلاد.
گاهی خوابها ملامتمان میکنند، گویی برای ما حامل حکمتی از سوی پدران مُردهمان هستند.
من ولگردم، پسر نااهلم، قاتلم. اما در زمان جنگ، میهن به پسرهای نااهلش نیاز دارد، به ولگردهایش به آدمکُشهایش، به کسانی که دستها را میآلایند تا دستهای کسانی چون تو پاک بماند.
جنگ همچون غباری ظریف همه جا را فرا میگیرد ؛ همچنان که دشنامش میدهی، استشمامش میکنی، همچون گیاهی مدهوشکننده. خیلی زود، به آن خو میگیری و دیگر نخواهی توانست دورش سازی.
کژدم را زخمی نمیکنند آدریانا، یا با پاشنه لِهاش میکنند و یا میگذارند راهش را برود، انگار که اصلاً آن را ندیده باشند.
از روزی که به دنیا آمدم، فقط دروغ به خوردم دادید، دروغ با هر جرعه شیر، دروغی که مانند نان در تهِ کاسههای سوپ میخیسید و تو هر روز با جرئت برایم تکرار میکردی : "پسرم، همیشه در زندگی راستگو باش !"
زن و تاریکی عامل جنونن.