ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
سرش روی شانهام است و بوی موهایش مرا به سفر نوستالژیکی میبرد که پر است از تصاویر اوج جوانیام.
اما خودخواهی مثل خالی بزرگ روی صورت است که میدانی وجود دارد اما تا وقتی توی آینه آن را نبینی یادت نمیآید چقدر زشت است.
همیشه از چیزی که فکر میکنم مال من است ولی در دست دیگران، بدم میآمد و میخواستم از آن فاصله بگیرم.
بعضی وقتها آدم دلش میخواد یکی رو پیدا کنه و هرچی تا حالا ته دلش حبس کرده، آزاد کنه و سبک بشه. ولی نمیشه چون نمیتونه به کسی اعتماد کنه. نه حتی بعضی اوقات به خودش توی آینه.
چشمانم فرسودهاند از درد | از آزار دشمنانم تار میبینند
دعايم را بشنو آدونای | و فريادم گوش كن | گريههايم | نه خاموش نمان | چرا كه من به تو بيگانهام چون همه پدرانم
بلاى خود را از من بگردان | از ضرب دست تو نابود شدهام من
ساكت ماندم خاموش | گسيخته از سعادت | دردم كه نتوانم لمسش كنم
من میدونم که شادی و بیخیالی، اگه زیرش یه لایهی عمیق غم و نگرانی نباشه، مفت نمی ارزه.
اتفاقاً من شنيدهم که تنبلی يکی از مواهبیيه که هرکسی قدرشو نمیدونه.