بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
نوازش شدن هنگامى كه باید کتک خورد مايهی نگرانىست.
امروز كه لمس كردمتان، در شما سرماى مرگ را حس كردم، اما رنج سرما را هم حس كردم، آنچنان كه تنها يك موجود زنده مىتواند رنج بكشد.
(امروز، تنها، توانستن، حس، رنج، زنده، سرد، سرما، لمس، مرگ، موجود)
شقاوت راستین و ترسناک اين است كه انسان يا حیوان، انسان يا حیوان ديگر را ناتمام بگذارد، كه او را همچون سه نقطه در ميان جملهاى قطع كند...
(انسان، ترسناک، جمله، حیوان، حیوون، دیگر، راستین، شقاوت، قطع، ناتمام، نقطه)
چرا كه تنها مىتوان دردهايى را تحمیل كرد كه خود مىتوانيم تحمل كنيم، و تنها از دردهايى هراسانيم كه خود قادر به تحميلشان نيستيم.
و دیگر خود را همچون درختى آشفته از بادى كه از هيچجا نمىآيد و ريشههايش را لرزان كرده، احساس نخواهم كرد.
آيا مىتوان با سفالى كه از بامى مىافتد و سرتان را مىشكند سخن گفت؟
نگاه كردن آسمان مرا حسرتزده مىكند و خيرهشدن به زمین غمگين، افسوس چيزى را خوردن و به يادآوردن كه اين چيز از آن ما نيست هر دو به يك نسبت توانفرسا هستند.
(آسمان، آسمون، افسوس، حسرت، خیره، زمین، غمگین، نسبت، نگاه، یاد)
خط راستى كه، قرار بود مرا از يك جاى روشن به جاى روشن ديگرى ببرد، بهخاطر شما خمیده مىشود و هزارتوىِ تاريكى در سرزمينى تاریک كه در آن، من سردرگم شدهام.
(بردن، تاریکی، تاریک، خط، خمیده، دیگری، راست، روشن، سردرگم، سرزمین، قرار، هزارتو)
موتسارت. كارى كرد كه به انسان ایمان آوردم...
اى کاش حماقت زشت بود...