بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
چرا عشق جماعیست دستهجمعی که در آن هر کسی هر کسی را میگايد جز من که همیشه گائيده میشوم؟
چرا هيچ خلوت عاشقانهای خلوت نيست، ازدحام جمعيت است در تختخوابی دونفره؟
چرا كه انسان نخست مىميرد، سپس به دنبال مرگش مىگردد و سرانجام آن را مىيابد، برحسب اتفاق، در مسير پرمخاطره نورى به نور ديگر، و به خود مىگويد: عجب، پس اين بود فقط.
(اتفاق، انسان، خود، دنبال، سرانجام، فقط، مردن، مرگ، مسیر، نخست، نور، گفتن، یافتن)
دزدى از آنكه نمىخواهد تسلیم شود و آنچه را دارد با حسرت در صندوقهايش براى لذتهاى خلوت نگه مىدارد حق است، اما هنگامى كه هر چیز خريدنىست و هر چيز فروختنى، دزدی دور از نزاکت است.
(تسلیم، حسادت، حسرت، حسود، حق، خلوت، داشتن، دزد، دزدی، دور، لذت، نزاکت، چیز)
در برابر راز بهتر است خود را باز و به كل آشکار كرد تا راز نيز وادار شود خود را آشکار كند.
و اما شما مىگوييد جهانى كه بر آن هستيم، من و شما، روى شاخ گاو نرى ایستاده بر پايهی مشيت الهى؛ حال آنكه من مىدانم، كه شناور بر پشت سه نهنگ است اين جهان؛ نه تعادلى در كار است و نه مشيت الهى، فقط بلهوسی سه هيولاى ابله.
(ابله، الهی، ایستاده، بلهوس، بلهوسی، تعادل، جهان، دانستن، شاخ، شناور، مشیت، نر، نرینگی، نهنگ، هیولا، پشت، گاو، گفتن)
اما در نگاه سگ هیچ نيست مگر اين پندار كه همه، دور تا دور او، بدون شک سگند.
قاعده اين است كه هرگاه مردى مرد ديگرى را مىبيند، سرانجام بر روى شانههايش بزند و با او از زنى سخن بگويد؛ قاعده اين است كه خاطرهی زن آخرين علاج مبارزان خسته باشد.
(خاطره، خسته، دیگر، دیگری، زن، سخن، سرانجام، شانه، علاج، قاعده، مبارز، مبارزه، مرد، گفتن)
من به سوى شما آمدم، آرام سستىِ ضربآهنگ خونم را در رگهايم شمردم، با اين پرسش كه اين سستی آيا تحریک مىشود يا به كل خشک مىشود...
(آرام، آمدن، آهنگ، تحریک، خشک، خون، رگ، سستىِ، سستی، شمردن، ضرب، ضربآهنگ، پرسش)
نمىتوان توهین را پس گرفت، اما مِهر پس گرفتنىست، مىشود در مِهر زيادهروى كرد ولى يك توهین هم زيادهروىست.