و برای سرزمینی قطعهقطعه میشوم | که نامم را میخواند | زیر لبهایش | و پرچمش را تکان نمیدهد آزاده دواچی | روایت چند تصویر |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
شعر من زنی بود | که کنار خیابانی جان داد
چشمهایم را میبندم | پیش از آنکه خاطرهای شوی | میروی
همهی آفتاب | پنجرهای بود که ندیدمش
آخر کجا دیدهای | که زمین را به مجازات پرندههایش | ویران کنند | و خورشید را برای لحظهای نور، قربانی
نمیدانستی | هر کس اول سطر ننشیند | رنگ پایان میگیرد
و برای سرزمینی قطعهقطعه میشوم | که نامم را میخواند | زیر لبهایش | و پرچمش را تکان نمیدهد
وقتی کتابت را ورق زدی | آرام سرود میخواندی | تا باور کنی | زندهای
همه در خوابند | وقتی طنابی ضخیم | از سوزنی نازک عبور میکند
دنیا کتاب کوچکی است | از اول میخوانم | و تمام نمیشود.
روی حرفهایم میخوابم | تا کسی نشنود