طبیعت چه لذتی از داشتن ما میبَرد وقتی سراپا آشفتهایم؟ بزرگی هستی در برابر تجربههای تلخ ما چه حقیر و بیچیز جلوه میکرد. همهی هستی به آسانی محو میشد و چیزی جز دغدغهی ما جاودانه به نظر نمیرسید. سعید منافی | پیر مرگ |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
ببر دیالکتیک حالیش نیست، طبیعتاً آنارشیسته، نمیشه روش حساب کرد
وای به حال کسی که مهموننوازی ببرها رو قبول نکنه
یک پلان این پاییز / به تمام سکانسهای تنبل آن تابستان میارزد
ببخشید / نمیتوانم به شما اعتماد کنم / مگر مرده یا خوابیده باشید
دختر جوانی که شانه به شانهام میآمد، چطور در گرداب سالهایی که در خود میپیچند، دست و پا میزند
به گمانم زمان جسمیتی دارد که همچنانکه ما از روی زمین خدا میگذریم جای پایمان را میگذاریم، حتماً زمان هم پاهای غیرقابل تصوری دارد که وقتی بر تنمان میگذرد رد پایش میماند
بیاینکه سرم را برگردانم و نگاهش کنم، سکوتش را از لابهلای صدای قدمهایم احساس کردم
روی پیشانی خجسته نجومی عرق نشسته بود و همین که شال ابریشم نقرهای را برداشت با آن پیشانیاش را خشک کند، به نظرم رسید تراش شانههاش از جنس آیینه بودند، که پوستش از زیر رشتههای موهای زیتونی بلندش، نورهای چلچراغ را باز میتاباند
(آیینه، ابریشم، بلند، تراش، جنس، خجسته، خشک، رشته، زیتون، شال، شانه، مو، نجوم، نقره، نور، پیشانی، چلچراغ)
وقتی فاصلهی کمی بین ما بود، لبهایم طوری رفتار میکردند که انگار با کلمه نبود که به او سلام میدادم یا گفتگو میکردم، بلکه با همهی حس وجودم مخاطب او میشدم. و صدایش را نه با گوشها و شنوائیم میشنیدم که انگار با پوست تنم میشنیدم و معنا میکردم
(بین، تن، حس، رفتار، سلام، شنوایی، صدا، فاصله، لب، مخاطب، معنا، وجود، پوست، کلمه، گفتگو، گوش)
به نظرم چشمهایش سیاه سیاه بودند، نه مثل اغلب چشمهای سیاه که وقتی خیلی خوب با سیاهی چشمها خو کنی و بشناسی، در عمق سیاهی، تهرنگی قهوهای حس میشود، که حتی در عمق سیاهی چشمهای خجسته نجومی باز هم سیاهی بود و سیاهی.