لازم نیست اتفاق عجیبی بیافتد که بفهمی روی سکهی شانس نیستی. کافیست حس بدبیاری را درونی کنی، بعد خودش میآید، حتا از لابهلای مکالمهی دو آدم ناشناس. بیشتر آدمها از این میترسند به جایی برسند که بعداً از خودشان بدشان بیاید. آقای حسینی بیشتر از این میترسد که هرگز نتواند به خودش تبریک بگوید. رضا علی پور | شهر بزرگ ابر بزرگ نمی خواهد |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
کلاً دختریست با شرایطی که عرضهی مستقل بودن و به هرزگی نیفتادن را دارد. این طور بار آمده. با همه گرم میگیرد و صمیمی برخورد میکند اما رو نمیدهد به کسی. فیلم بازی نمیکند در گرم بودنش یا رو ندادنش. کاری که هممدلهایش میکنند.
اصلاً من چرا دارم به زبانی رمان مینویسم که آنهایی که بلدش هستند زیاد اهل مطالعه کردن نیستند؟
برای باور بودن، نیازمندیم به خاطرههایی که در ذهن دیگران داریم.
هر دو متنفر بودیم از زمان و هر چه داشتنش به یاد زمانمان میانداخت. با این همه، راضی بودی از زن بودنت. که اگر مرد بودی، دیوانهات میکرد فکر چگونگی رفتار من با تو اگر زن بودی.
بعضی وقتها یادم میرود بعضی عادتها لذتبخشاند. شاید فقط به این خاطر است که نمیخواهم اسم عادت رویشان بگذارم.
شعر بود شیوا و شاعر بودند لابد آنهایی که بکارتش را که برمیداشتند، بیجانش کردند.
همیشه حرفی را برای نگفتن باقی بگذار.
فنچ بودیم و منچ میزدیم و او که همیشه سبز بود از من که همیشه زرد بودم میبرد تا حالا که کمکم کچل میشوم، روزی چهار بار به یادش بیفتم.
بعد از پیدا نکردنِ دستشویی، گیجکنندهترین کار، فهماندن مفهوم اختیار بود به دختری که همیشهی خدا یا پریود بود یا با دستبندِ صدفیاش وَر میرفت.
سرخوشم. سرخوش و خوب. میتونم به جای همهی اونایی که خوب نیستن خوب باشم حالا. ولی یه غم نازکِ گیر، باهامه هر وقت سرخوشیم اوج میگیره.