بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
انگار که همیشه پشت یک درخت ایستادهای تا مرا دوباره و صدباره ببینی. انگار نه انگار که من زن تو هستم و هر روز بوی سبزی سرخکرده میدهم.
خون هرگز، هرگز | دروغ نمی گوید.
مادرِ کدام فرزندِ مُرده ای را | در آغوش بُرده اید؟ | من چرا منتظر خونی دیگر ام؟
گریه کرده ام، می دانی، می دانم | برای لحظه هایی که کُشتم، ولی دفن نکردم
قرار نبود بمیرم.
خشک شدن و افتادنِ برگهای درختان بیهیچ دلیلی غمآور است.
کوهها و دشتها را اما نمیدانم آیا هرگز پایِ کسی را به خاطر خواهند آورد؟ چشمِ کسی را به یاد خواهند داشت؟ آن چشمی که روزگاری از آنها گذشته بود!
تو برای روشن کردن آمدهیی، برای روشنایی. شاید هم به همین خاطر است که شمع را میکشی و شبپرهها را میپرانی که تنها مشغول تو باشم.
زمانِ من از من آغاز میشود، در من ادامه مییابد و بالاخره مرا تمام میکند.