![]() | من هم كه از كونياك متنفرم... بوى گند ادبیات مدرن رو مىده. هارولد پینتر | خیانت | ![]() |

همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
خوبیِ خانهها این است که با آدمها گرم میشوند و یا سرد.
اتوبوس هنوز نیامده بود و ما در صف صبر بودیم. صفها همیشه بیاهمیت بودن زمان را نجوا میکنند.
خواب تو سنگین است یا تحمل من شکننده؟ خانه ما را فریاد میزند.
آخرین جملهات گرانبهاترین داشتهی زندگیام بود. تصورش را بکن در چنین زمانهای که قیمت یک کتاب کمتر از هزینهی تهیهی یک وعده غذاست. تصورش را بکن در این زمانه چند نفر گرانبهاترین داشتهی زندگیشان یک جمله است؟
(آخرین، تصور، تهیه، جمله، زمانه، زندگی، غذا، قیمت، نفر، هزینه، وعده، کتاب، گرانبها)
شاید در آینده نسبتی برای سرعت لغزش اشکها از گونه تا زمین یافت شود.
آن دم که شر را درون خودت راه دادی، دیگر فقط کافیست به او اعتماد کنی.
چشمها صاحب هر چیزی میشوند که میبینند. مالکیت ابدی از آن رنجهاست. رنجهاست که تا به گور و داخل آن تعلقشان را حفظ میکنند.
تولید مثل خود آغاز مرگ است...
ادبیات یادگرفتنی نیست... فقط گاهی، گهگاهی در ادبیات با کتابها یا آدمهایی آشنا میشوی که ناگهان به تو نشان میدهند آنچه میخواهی ببینی یا بشنوی...