بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
گاهی آب از سرم میگذرد. خاموش مینشینم، به اطرافم مینگرم و آبی را که مدتهاست از سر گذراندهام دوباره از سر میگذرانم
آن قفس - آن هاشورهای متوالی که تنِ پرنده را راهراه کرده است - سیمای من است که در هیچ آیینهیی دیده نمیشود.
من پیراهنی دارم که هر چه آن را از تنم بیرون میآورم، باز هم بر تنم میماند.
بهسلامت خواهیم گذشت | تنها تو پارو بزن
حکم تیر از روی مناره که میآید | چشمهای تو همراه من است
میگوزد از دهان - مثلا شعر گفته است! - | امروز هر که از ننهاش قهر میکند!!
دستی که دست من وسطِ دستهاش بود | دارد بهزور در دهنم زهر میکند
همهی دلخوشیت یک چیز است: این که پایان قصّه میمیری...