بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
اشتباه بیاندیشید، لطفاً، اما خودتان بیاندیشید...!
وقتی آن سوال عبث را از او می پرسیدند که اگر شرایطی پیش بیاید که او یا باید جان یک انسان را نجات دهد یا مجموعه آثار شکسپیر، بدون معطلی جواب میداد:"مجموعه آثار شکسپیر!"فکر میکرد انسانهای زیادی زندگی میکنند و میمیرند اما مجموعه آثار شکسپیر فقط یک بار به وجود میآید. اما حالا شاید اولین لحظهای بود که فکر میکرد به جای آثار شکسپیر، جان یک انسان را نجات دهد، خیلی بهتر است.
(آثار، انسان، اولین، بهتر، جان، جواب، حالا، سوال، شاید، شرایط، شکسپیر، عبث، فقط، فکر، مجموعه، معطلی، نجات، وجود، وقتی)
نفس راحتی کشیدم و خوابیدم. خواب دیدم مارمولکها به اندازه دایناسور بزرگ شدهاند و یکی شان که از همه بزرگتر بود گفت:"فارسی شکر است." بقیه هم سرشان را به علامت تائید تکان دادند و بعد شروع کردند به زبان سلیس فارسی، فحش را کشیدن به جد و آباد من.
(آباد، بزرگ، بقیه، تائید، جد، خواب، دایناسور، راحت، سر، سلیس، شروع، شکر، علامت، فارسی، فحش، مارمولک، نفس)
کفگیر به تهدیگ | تهدیگ به تهدید | تهدید به استخوان | (مکث طولانی) | استخوان | به سگ رسیده است
بالاتر | سبک | در آسمان خیالم | در بالونی که | ساختهام | با پردهی گوشم | در آن | از آهم | میدمم | و دیگر | هیچ نمیشنوم
اگر | دستم | امروز | سرد نبود | از شعر | خالی نبود | (مکث کوتاه) | شاید | فشار دستم | دستش را | بازمیگرداند | به هستیاش
برف بیصدا | (مکث طولانی)| بر زمین | پایکوبی میکند
چرا نمیشود | دردی را | شست | آویزان کرد | به بند | (مکث کوتاه) | تا که شاید | رام شود
به او گفته بودم زندگی به من یاد داده که نباید از مردها چیزی را بخواهم که ندارند. یعنی عشق.