![]() | من هم كه از كونياك متنفرم... بوى گند ادبیات مدرن رو مىده. هارولد پینتر | خیانت | ![]() |

همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
دوست داشت زن را در آغوش بگیرد و نگه دارد. گیسوان او دیدش را میبست. آنها را دور گردن زن پیچید و گره زد.
هر وقت با او جمع میشدم همهی تنم سرجایش بود فقط نمیدانم سرم کجا بود. سر او برای هردوتایمان کافی بود، به خصوص وقتی که گیسوانش را روی گردنم میانداخت.
سر سوداییام بین دو زن سرگردان بود. لمس هر یک همراه بود با دلتنگی برای دیگری. حالا آقای قاضی من در آرامشی هستم که حکم اعدام شما چیزی از آن کم نخواهد کرد.
(آرامش، اعدام، حکم، دلتنگی، دیگران، زن، سر، سرگردان، سودا، قاضی، لمس، همراه)
شبی که سرپایی ابریاش را پوشید و یک تا پیراهن جلوی پنجره ایستاد تا خنک شود، پارچهها را باد برد.
تمام وجودش مال من میشد اگر کلاغی که بالای درخت لانه داشت اینقدر بالهایم را نمیکشید.
آنچه غمانگیز است در عشق این است که نه تنها عمر عشق محدود است، بلکه ناامیدیهای عاشقانه هم زود فراموش میشوند...
واژه برای این است که مادهای لبریز از سکوت رها کند که از خود واژه بسیار وسیعتر است...
دیگر نویسندهای وجود نداشت که از دلگیری پاییز بنویسد یا از خوشبویی بهار؛ از عشق چهچه بزند و نامههای طولانی بنویسد و از نفرت بگوید...
نمیدانم خدا وقتی قصد کرد بندههایش را برای حمالی خلق کند، به این فکر کرد که هر کدام به چه دردی میخورند، یا نه او هم مثل من غروب جمعهای دلش گرفت و حوصلهاش از خودش سر رفت و گفت: «حالا خلق میکنم، بعد خودش یه پخی میشه!»
بچه که بودم، فقط یک داستان بود که هر شب برایم تعریف میکرد؛ داستان بچهای که حرف مادرش را گوش نمیکرد و خدا مادرش را با خودش میبرد.