ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
بار اولی که گریه کردم مادرم گفت قوی باش! مرد که گریه نمیکند، و من رفتهرفته ضعیفتر شدم چون دیگر نمیتوانستم گریه کنم.
مهم نیست اگر همه پلهای پشت سرت را خراب کردهای، زود باش! پلهایی پیشِ رو داری که باید خراب شود.
همه منتظر معجزهاند که زندگیشان شاد شود اما تنها عدهی قلیلی که آن را خلق میکنند شاد میشوند، بقیه در اندوه، آبتنی کرده بر این باورند که نابغه نیستند تا خلق کنند.
گرچه زندگی بر محیط دایره حرکت نمیکند اما برای خیلیها تکراریست.
به دست آوردن اغلب با دست دادن آغاز میشود، از دست دادن اما دست ما نبود که بیخود آنهمه این پا و آن پا میکردیم.
از این زندگی لعنتی فقط کسی میتواند انتقام بگیرد که شادی کند مدام، اما مگر میگذارد ملال!
از وقتی که یادش میآید عاشق بوده، عشقبازی میکرده اما هیچ رحِمی مثل بهشتِ مادر امن نبوده راحت نبوده!
«آ» را که میکشیدم کلاهش را سرش نمیکردم، هر چند که گاهی احتمال میرفت سرما بخورد، با این حال دلم نمیخواست سرش کلاه بگذارم.
از خدای خودتان بخواهید که شما را همچون سنگ کند. خوشبختی این است که آدم به جای سنگ گرفته شود، تنها خوشبختی حقیقی. مثل سنگ عمل کنید در مقابل تمام ریاها کر شوید و هرگاه وقتش شد به به سنگ بپیوندید.
آموختهام که وابسته نباید شد، نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطهاى... و این لعنتى، نشدنىترین کارى بود که آموختهام!