از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
وقت میعان شقیقه بود | هوایِ تو برخاست که | سینه شفاف میخواست | باد را در بَدوِ قلب
میتوانید سر روی شانههای این شعر بگذارید | و تا حل کسر مجهول زمان | هقهق مثل من دوات بگریید
من با استعداد بودم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.
همیشه بخشی از وجود آدم رشد می کند به قیمت عقب ماندن بخش دیگر آن.
هنوزاهنوز تا امروز | عصرِ پنجشنبه | مادرم شکلِ شکیلِ یک انقلابِ مشروطه است!
مادر با کفشهای ملّی | پاشنهی آشیل ندارد!
اسمِ دیگر زمین خوردن | تنهاییست | آنکه زمین میخورَد دیوانه نیست | فقط کِرم تنهایی در جایی از جاهایش وُول میخورد!
شده خوابیده باشی تخت را | در موشمُردگیِ دروغی که گلویاش سخت گرفته در تلفنهای عمومی؟
اینجا تهران وُ آنجا تهران وُ همهجا تهران | روی جعبهی داروها: | پایتخت همهی قرصهای جهان تهران!
قرصهای افسردگی | همخوابههای همخونی هستند که از تهران خریدهام | قرصهای افسردگی | همین خونیست که برای تو شرم | برای تو گرم کردهام! | بنوش!
(افسردگی، تهران، خریدن، خون، شرم، قرص، نوشیدن، همخوابه، گرم)