ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
مادرم گفت: «بعداً دوستش خواهی داشت. دوستی قبل از ازدواج سم است و عشق و عاشقی همهاش حرف.» پدرم گفت: «مرد زندگی است. قدر زن و بچه را میداند.»
چشمهای سعیده را بوسیدم و از بالا انداختمش پایین. سعیده از وسط آتش و دود به سرعت پایین میآمد. من پایین برج ایستاده بودم, کنار یک حوض بزرگ پر از آب.
دست دیگرش را به طرف گردنش برد. طنابی دیگر. طناب و طناب و طناب. هزاران طناب دورهاش کرده بودند و او را به هر طرف میکشیدند.
پس نغمهای باش عریان | چون رقص | نه صدایی بشکسته در گلو | چون بغض.
حال، بیا تا زمان نخواندَتام با لباویزِ لبی بر لبی بوسهای پروریم.
به هر صندلیِ کافهی بیمشتری | نشستهاند کسانی | که به سیگارهای روشن فیلسوف میشوند: عشق تراوشِ یک استمناءِ فکری است.
(تراوش، روشن، سیگار، صندلی، عشق، فکر، فیلسوف، مشتری، نشستن، کافه)
و چه جانکاه بود | مردن | با چشمانی بسته.
چه گس است | دری | که هر گردشاش در پاشنه رو به دیواریست.
بگذار | عشقها نشمه شوند | تا در میانِ نشمهگان | لبانِ عشق بوسیم
پدرم در تکثیرِ زندگی مرا به تاراج گذاشت