گاه باید خود را گم کرد | چون نجابت | که در کوچه پس کوچههای این شهر دستبهدست میگردد. رضا صالحی مهربان | باد با لباس آبی |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
اُكتای رفعت: ...اون قدر غرق فكرم كه نگو و نپرس؛ | باز حواسم پرت شد و به جای نون، | دارم ستاره میخورم.
اُرهان مراد آری بورنو: تا دنيا دنياست، | اميد نونِ فقيراست | بخور محمد، | بخور.
ارُهان ولی: سری احساس میكنم توی سرم، | معدهای توی معدهام، | پايی احساس میكنم تو پاهام، | نمیدونی توی چه ازدحامیام.
ارُهان ولی: ديوونه میكنه آدم رو اين دنيا؛ | اين شب | اين ستارهها | اين بو | اين درخت سراپا شكوفه...
اتاقی میخواهم از آن خودم از آشپزخانه كه خيری نيست
آزادي چشمان زني است | كه حتي پس از سنگسار هم باز میماند
از اين حرفها گذشته بود | قايق خالی برگشته بود | دلم را به دريا زده بودم
گيسوانم را به قيچی میسپارم | تا افسانهها را نَكِشانم | به قلعهی تنهاييم
شب چه به روزمان آورده | كه از سايهمان هم میترسيم
به قامت آخرین مسیح | مرا میان آویز نگاهت به صلیب مکش | که مریم درونم | سالهاست در چشمانت | رخت عصمت خود را میشوید
(آخرین، آویز، درون، رخت، سال، صلیب، عصمت، قامت، مسیح، میان، نگاه، چشمانت)