از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
آسمان من با تو تمام خالی ِجهان را پر کرده | و دیگر جایی برای هیچ درخت و دریا و پرندهای نمانده
مرا به فراموشی عادت بده | میخواهم بیخاطره بمانم
صخرهها قندیل بستهاند | خون فوران میزند از میان تَرَک پاهایی | که نه میل رفتن دارند | نه هوای ماندن
باورم را پاشویه کن | پس از آخرین سیاهسرفهی عاشقی | به من بگو تا کی باید روی عقربههای ساعت | زندگی را سرگردان کنم | و دنبال کنم رفتنهات را؟
این روزها را دوست ندارم | بوی مرگ میدهد | بوی ماهیهای مرده | بوی پرِ کلاغِ ماهیدرچنگال | نشسته بر دیوار همیشگی
دم از جمهوری نگاهت نزن | این چشمها تقلب میکنند
جنگجویان با کمان ِابرویت به جنگ باورها میروند | و در افق نگاهت ترک تازی میکنند
آینه گلویش میگیرد | من | از عكسم می آیم بیرون و | فقط | از چشمهای تو يکریز میبارم
بیرون این گلدان | هیچچیز جدی نیست | نه آتشسوزی ملیبو | نه شعارهای روی دیوار قندهار | نه این همه جنازههای بوگرفته در بغداد
چیزی کم بود | مثل شعری که به تو نمیرسید | در گلوی زنی که با من مرده بود