![]() | از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده | ![]() |

همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
و من اینجایَم،| با دامنِ سبزم | و گُلهای اُفتادهی پیراهنم را | وَصله میزنم...
پیراهنم امروز میرود جایی | بدونِ تنِ خسته و سنگینِ من، | رها و آوازخوان...
مؤمن باش | به آن صدا | آن زمزمه | آن نَجوای دوردستِ سردِ بیانعکاس | و بیروزن | که در |آن | سرگردانی | سرگردان است...
(انعکاس، دوردست، زمزمه، سرد، سرگردان، سرگردانی، صدا، مومن، نجوا)
پاهايم كه تمام شوند، | با زبان ميدَوَم | و اثري خيس و لَزِج | واژگون میکنم | به زيادهايِ احمق...
من از آمیزشِ با زندگی | آبستن شدهام خودم را.
سخت است | با قاتلِ شببوها | درآمیختن، یکرنگ شدن | رویا را به گُذرگاهِ شرمساری سپُردن...
جیغهای کشدار، | خطِ قرمزهای بیمار، | نگاههایِ میخدار، | ساختمانهای دیوار... |تهران، تهرانِ عزیز من!
جیغهای کشدار، | خطِ قرمزهای بیمار، | نگاههایِ میخدار، | ساختمانهای دیوار... | /تهران، تهرانِ عزیز من!/
حالا دیگر هیچ پناهگاهی نداشتیم. | پَرسه میزدیم و | میسوزاندیم، | راه میگشودیم، | شکوفههایِ خالدار میدادیم، | جایی که نمیبایست شکُفت... | و هماغوشی میکردیم، |جایی که نمیبایست لذّت بُرد...
(خال، سوزاندن، شکفت، شکوفه، لذت، هماغوشی، پرسه، پناهگاه، گشودن)
آغاز عاشق شدن همیشه به همین صورت است، حتا با همین نشانههاست که میتوان به وجود عشق تازهپاگرفته پی برد: از بیانصافییی که با خود میآورد، یا از یاد بردن ناگهانی همهچیز و همهکس.