ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
شکوهای ندارد. همین که همین قطار سنگینِ خالی از آدم هم هست که بیاید و بگذرد و با رفت و آمدش و با سر و صدایش سرِ او را گرم کند، جای شکر دارد. شب یا روز میشود که یکباره به خودش بیاید و خیال کند چیزی یا گم است یا کم است. بعد هم زود به خودش بگوید که آن چیز گم یا کم لابد همین قطار و صدای قطار است که دیر آمد اگر دارد، نیامد ندارد.
اسم خیابانها و شمارهی بزرگراهها را نمیخواهم که بدانم. بدانم چه میشود که حالا که نمیدانم نمیشود! گم نمیشوم؟ به مقصد نمیرسم؟ حالا که مثل همهی غروبهای دیگری که نه سرد است و نه برف است و نه باد و باران، روی صندلیِ جنبانِ پایهلقی، جایی، نشستهام و بساطم هم کنار دستم فراهم است.
دیگران شاید چشم و موی قهوهای و رنگ گندمی را نشانهی غریبهگیاش بدانند. خودش هم گاهی همین فکر را میکند. با این همه اگر دیگران ندانند، خودش خوب میداند که جای دیگر و وقت دیگر هم خودی نبوده. شاید هیچوقت، نه که فقط با دیگران، که با خودِ خودش هم خودی نبوده.
امروز اولين روز جنگ است | تقويم كوچكی از جيب بيرون آوردهام: ضربدری میکشم بر همهی تولدهايم.
هر شب | دنیا را دیدهام که چگونه پس از عشقبازیاش | مثل مردی سیگار میکشد | و به دخترانی که فردا دوباره فریبش را خواهند خورد، پشت میکند.
هیچ جادهای بیانتهاتر از نرفتن نیست.
اتوبوس مدرسه | ایستگاهی خالی | خواب مانده است کودکیاَم
جنگ پایان گرفته است | تنهای من | ولی هنوز انگشت اشارهات | ماشه را رها نمیکند.
()
جنگ پایان گرفته است | تنهای من | ولی هنوز انگشت اشارهات |ماشه را رها نمیکند.
چند تار مو هم ریختم رو پیشونیام. روژلب صورتی رو که بوی بدی میده، زدم به لبهام. با نوک انگشتام کمی از روژ رو برداشتم و کشیدم به گونههام. شدم عین ماه.