ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
هیچ غم و شادیای کامل نیست | داخلِ هر کدامشان پر از جاهای خالیست که نه با غم پُر شدهاست و نه با شادی | خودمان باید آنرا پر کنیم | ترجیحاً باید با شادی آن را پُر کنیم | حتی اگر پاسخِ غلطی باشد.
زندگی یعنی اینکه هنگامِ خانه رسیدن با ماتحت درِ خانه را ببندی.
هیچوقت از هیچکس بیشتر از حد و شعور و توانش توقع نداشته باشید | چون ممکن است هم خودش را نابود کند و هم شما را.
حقیقت این است که | بلوغ به سانتیمترها نیست | بلوغ به کیلومترهاست.
آنروزها عیدی نمیگرفتیم و قهر میکردیم و غذا نمیخوردیم | آنروزها اعتصاب غذا نمیدانستم یعنی چه؟
آنروزها همه کنارِ هم بودند | آنروزها اسکایپ نمیدانستم یعنی چه؟
ریموتِ کنترلِ این دنیا را یا یکی لِه کرده است | یا یکی کنار تلویزیون گذاشته است | و یا یکی اشتباهی با خودش به آشپزخانه برده است.
ما روز به روز در یک خانهی پنجاه متری با گذرِ زمان از هم دورتر میشدیم و هر روز بیشتر احساسِ تنگی میکردیم.
دعوامان تمام شد و من رفتم دستشویی جهتِ فکر کردن... من به دستشویی خیلی مدیونم... همهی پیشرفت و کلاً همهچیزم را از دستشویی دارم...
جلوی آینه رفتم... غریبهای را دیدم که روز به روز داشت آشناتر میشد... غریبهای که دوستش هم نداشتم...