از پشت شیشهها مردم چه دورند. یه دنیای نقاشی شده. همه چیز روی پنجره حک شده. مصنوعی. بیحرکت. اگه من شیشه رو بشکنم چه اتفاقی میافته؟ آزيا سرنچ تودوروويچ | ازدواجهاى مرده |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
با دستهای تو چشمهای ِ حالا را میبینم | با نفسهای تو صدای کوچههای دماوند | برف چه شاد در خونم میبارد
تو هیچوقت از این نزدیکی به کلمههای یک شعر نگاه نکردی | از حذف میترسم | بغلم کن
میدانم میدانم دیگر نیستم | درست مثل زمانی که من میز و درخت و ساعت بودم و تو هیچوقت نبودی
حتما رفته بودم بنارس | حتما آنجا به دست یکی از معشوقههای تو کشته شده بودم | حتما آخرین صحنه عوعوی سگی و چند درخت و اناری که میافتاد.
انسان وقتی تسليم عادت ميشود ديگر تغيير داوطلبانه و خودخواسته كه ناشی از آگاهی باشد به ندرت اتفاق میافتد.
من فکر میکنم که امید هم یه روزی میمیره، تا حالا به مردنش فکر نکردم، حالا که لُخته، حالا که این شکلی مثل یک مجسمهی خوشتراش جلوی آینهی میزتوالت من ایستاده و نوشیدنیها رو با هم قاطی میکنه، چرا به مُردنش فکر میکنم؟
کی این پنجرهها رو پاک کرده بود؟ با چی پاک کرده بود؟ به گمونم با روزنامه و شیشهپاککن. یعنی روزنامه این قدر تمیزه که میشه باهاش پنجره پاک کرد؟
شعرم نمیاد و فقط شعارم مییاد، از تولید به مصرف، شعار میگم. مینویسم، مینویسم.
جونم رو کف دستم میگیرم و خرجش میکنم، دوست دارم جونم رو به مصرف برسونم.
پروانه میشم، چنگ میشم، طبال میشم، ویولنسل میشم، رقاص خیابونی میشم، تو نوازنده میشی و من چشمهامو میبندم و خودمو به حالتِ قشنگی از ته دلم تکون میدم، تو ریتم رو تندتر میکنی، من هم تندتر خودمو تکون میدم، خیس عرق میشم و خوشم اومده.