![]() | من هم كه از كونياك متنفرم... بوى گند ادبیات مدرن رو مىده. هارولد پینتر | خیانت | ![]() |

همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
انگار نه انگار که باید نشست و کمربندها را بست و به چراغ قرمز و علامت خطر توجه کرد. بیشترینها اهل توکلاند و به قسمت و سرنوشت اعتقاد دارند. آنچه باید بشود خواهد شد. دستورات ایمنی چیزی را عوض نمیکند.
روزی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند، نه این که یک تیغ بردارد رگش را بزند، نه! قید احساساتش را میزند.
اگر سختگیر نباشی تا آخر عمرت شانسهای کوچیک مییاری. اما من همه چیز رو میخوام. همین الان - باید هم کامل باشه - وگرنه رد میکنم . من نمیخوام قانع باشم. نمیخوام خودم رو به یه چیز مختصر راضی کنم.
مرد شدن یعنی همین ! یعنی یه روز روبروی پدرت وایسی و تو چشمهاش نگاه کنی.
حقیقتش اینه که حواسم اینجا نیست، راستش اصلا اینجا نیست. میبینم، میشنوم، بو میکشم، و چیزهای دیگه، همون حرکاتِ معمولی رو می کنم، ولی دلم یه جای دیگه ست، دلم اصلا اینجا نیست!
کبوترها از او نمیترسیدند. پهلو به پهلویش دانه میچیدند و او همیشه فکر میکرد چقدر دوست داشتن پرندهها زیباست. یک روز پسرکی با تیر او را هم کشت.
باد معمولاً اول کلاهم را میبرد بعد سرم را. نمیدانم اینجا چه میکارند که تن ندارم و شالگردنم در هوا بازی میکند.
از آسمان که فرو افتاد، لای شاخ و برگ درختها گیر کرد. با باد تکان میخورد و با هر باران تکهای از بدنش را از دست میداد. تا بهار و هرس درختها مدتی وقت داشت که زندگی کند.
(آسمان، باد، باران، بدن، برگ، بهار، تکان، تکه، درخت، زندگی، شاخ، هرس، وقت، گیر)