بگذار تجربه کنم که طرح پیکرت را فرو بریزم و با هیئتی جدید بنویسمت. ابوتراب خسروی | کتاب ویران |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
تا برسيم به چهارراهی که مسیر دبيرستان دخترانه را جدا میکرد، فقط فرصت چهار پنج نگاه بود؛ برقی کوتاه که بايد به لمحهای همهی اشتياق و مهجوری را از تنی منتقل کند به تنی.
(اشتیاق، برق، تن، جدا، دبیرستان، دختر، رسیدن، فرصت، فقط، محجور، مسیر، منتقل، نگاه، چهارراه، کوتاه)
مردی که نمیتواند زنی را خوشبخت کند خودش را هم نمیتواند خوشبخت کند.
شايد بدون داشتن چشماندازِ وصل هیچ عشقی ممکن نباشد.
اگر نرينگی دختر را نبٌرند که زن نمیشود. همانطور که اگر زنانگی مرد را نبُرند مرد نمیشود.
انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه.
کپل دروغ نمیگويد. زبان چرا. قادر است فریب بدهد. اما چشمها نه. دستها نه. کپلها نه...
طعم زندان را نخستين بار پدر بود به ما فهماند.
هرچه را از اينسو بافتهايم از آنسو پنبه میکنيم تا از نو دست به کار شويم، تا به ياد نياوريم که به طرز مرگباری تنهائيم...
ضعفهام را میشناخت. اما سرزنشم نمیکرد. میدانست هميشه بخشی از وجود آدم رشد میکند به قیمت عقب ماندنِ بخش ديگرِ آن...
(آدم، بخش، دانستن، رشد، سرزنش، شناختن، ضعف، عقب، قیمت، همیشه، وجود)
تا پيش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد يک ابتدای هر چيز است. قرنها طول کشيد تا بفهمد که صفر هم ابتدای چيزی نيست و هميشه همهچيز خيلی پيشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغاز است...
(آغاز، ابتدا، بشر، خیلی، شروع، صفر، طول، عدد، فهمیدن، قرن، نقطه، همیشه، پیش، چیز، کشف، گمان)