ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
من | تمام خطوط دنیا را | در چشمانم پنهان کردهام | تا از نگاه متعجب کفبینها | دلم خنک شود.
لطفاً مرا ببوس | میخواهم با صدای بلند | شیهه بِکِشَم.
هرگز نخواستم ادای باران را درآورم | و بیخودی گونههای کسی را خیس کنم
من هرگز | برای کبوتری که نمیشناختمش | دست تکان ندادم
بیم است مرا از آن که در این هستی گذرا، مگسی باشم که به دمی آید و به دمی دیگر برود، بی آن که از خود بر این جهان اثری نهد.
انگار کاخ پادشاه را از پچپچه میسازند، نه سنگ و ستون.
از صدها هزار کس که روی در نقاب خاک کنند، همه مرگشان مرگ بیداد است. چند کس را مرگ از داد است؟
گوشهایم نمیشنود. چشمهایم نمیبیند و در کاسهی سرم سکوت خشک برهوتیست که باد گهگاه غبار آن را پراکنده میکند.
(باد، برهوت، خشک، دیدن، سر، سکوت، شنیدن، غبار، پراکنده، چشم، کاسه، گوش)
پادشاه آتشیست که تا کس دور نباشد از هُرم او ایمن نباشد.
مرا استحکام کار نهایت کار نیست، بدایت کار است، که من عمارت برای جان میکنم و دیگران برای تن.