ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
روزی که دفعه اول من رو دیدی که باید تو رختخواب میبودم. روزی که بهم پیشنهاد ازدواج دادی دکترها جوابم کرده بودن. این رو میدونستی، نمیدونستی ؟ شبی که باهام ازدواج کردی آمبولانس برام فرستادن.
همه چیز آرام است. هیچ جنبندهیی به چشم نمی خورد. هیچ کسی برای پرسش نیست. جهان در حال تغذیه است. باد به سختی برگ ها را تکان می دهد و پرندگان از خواندن خستهاند.
(آرام، آروم، باد، تغذیه، تکان، جنبنده، جهان، خسته، خواندن، سختی، هیچ، هیچکس، پرسش، پرندگان، چشم)
من چهم شده، چهم شده، هیچ وقت آروم و قرار ندارم، تو این پوست پیر و چروکیدهم بیرون می جوشم و پخش می شم، از تو جمجمهم ، کاش ذره ذره می شدم، ذره ذره تو هوا!
این شهر | پشت رفتن تو | توی چشم من ضد نور میشود
بالاتر از تمام سیاهیها رنگیست | که فقط توی چشمهای تو خوابیده
مردی با حرفهای عاشقانه مرا از رحم مادرم دزدید
اولین برف ببارد | آرام از سر انگشتان تو | بر جنوب کوچک من.
تهران | میدان ولیعصر | جنب بانک ملی ایران | قسمت اشیا گمشده پیدایم کن | از میان سایههای بینشان اشیاء گمشده
(اشیا، اشیاء، ایران، بانک، تهران، سایه، قسمت، ملی، میدان، نشان، گمشده)
مرد با تفنگ و انفجار رفته است و | کنار دوستداشتنش | نداشتنش دارد بزرگتر میشود
من مأمور شمردنِ چکههای بارانم | بر رانم | نشسته زخمی عمیق و فرو میرود در جانم