ما که مادر نداشتیم | زلزله بود | که گهوارهمان را تکان میداد علی عبدالرضایی | زخم باز |
همزیستی واژهها، گاه در غایتِ مسالمت و گاه با خشونتی بیامان... جمله خود سخن میگوید، آزاد و رها، ثبت میشود بر جریدهی عالم دوامِ آن...
کاسهی اشکی هرروز | سهم کوچه میشود و این خاک برهنهتر از آن است که گریهی خونی مادرها بپوشاندش
من مأمور شمردنِ چکههای بارانم | بر رانم | نشسته زخمی عمیق و فرو میرود در جانم
به خاطرِ چشمهای تو بود، اگر شاعر شدم.
عروسکهای من بزرگ شدند | با سینههای خشک و شیری سیاه و شیارِ خونی که رانهایشان را سوزاند
تنها پنجرهی کوچکم را پس بدهید | و عابری که سوتزنان بعد از ظهر کوچه را قدم میزد
من | باران را توی آسمان بغلی | جا گذاشتهام
موهایم را زیر چرخ خیاطی گذاشتم و دوختمشان از تَه
خاکت | دامنگیرم کرده | دامنم | گیر کرده لای پلکهای چفتشدهات
خلیج باردار زیر موهای حلقه حلقهی روسپی من | بدون مجوز رسمی به دنیا میآیم | بالا میآورم بچههایم را | به دندان میگیرم | بو میکنم | ولگردیام را به حساب دیوانگی نه،| نگذارید این سگ خوابهایم را بدزدد
(باردار، بو، بچه، حلقه، خلیج، خواب، دندان، دنیا، دیوانه، روسپی، سگ، مو)
فرودگاه یخ زد | تو رفتی | بخار چای گونههای مرا خیس کرد